چند وقتیست که همه جوره با همه چیز درگیرم. نام این دورانم را “درحال دگرگونی” مینامم. پیامهای عجیبی در قلبم، در خوابم و پیرامونم میبینم که نام و تعریفی برایشان ندارم. بیش از هر چیزی نسبت به آنها تسلیمم.
گوسفند قربانی
یک شب خوابی به شدت عجیب و عمیق دیدم. پیامش آنقدر مهم، کاربردی و خاص بود که احساس کردم حقیقتا باید جوری آن را به دیگران برسانم چون خودم را واقعا دگرگون کرد.
خوابم فضای جالبی داشت. یک فضای استاپموشنی خاص بود و بیشتر رویدادهایش در شب رخ میداد. دو خانواده که ظاهرا والدینشان دوستان قدیمی بودند در آن شب بهم پیوستند.
قرار بود مدتی خانواده من (من یک خانواده کاملا متفاوت از خانواده خودم داشتم) مدتی در کنار خانواده دوستان قدیمی والدینم بمانیم. همگی خوشحال بودند و من خوشحال از اینکه میتوانم با دختر آنها که کمی از من بزرگتر بود دوست شوم.
تقریبا هر روز با دو ماشین از جاده خاکی به سمت جایی خاص میرفتیم.
وقتی اولین بار آن دختر را دیدم در فضایی خاص در همان بیرون شهر در کنار یک صخره خاص بود.
درباره آن دختر واقعا نمیتونم بگویم زنده بود. موهای پریشان و کالبدی بیروح داشت. تمام مدت در بالای آن صخره نظارهگر نقطهای خاص بود.
من خوش دارم اسم آن فضا را صخره بنامم و گرنه بیشتر شکل نیمچه کوهی جادویی بود که یک طرفش قابلیت بالا رفتن و تماشای گودال بزرگش را داشت.
این صخره واقعا جادویی بود. هوش و به طرز عجیبی جان داشت! دختر این را به من گفت و صخره که میتوانست آب داخل خودش و رویدادهایی که رویش رخ میدهد را کنترل کند انگار برای حال و احوال و آشنایی با من یک لحظه مرا داخل آبی پهناور شناور ساخت که به هر طرف دلش میخواست میبرد و ارتفاعش را خودش به هر جهتی تنظیم میکرد و میتوانست هر زمان خواست کاملا تو را زمین بگذارد و آب داخلش انگار به درونش بلعیده میشد و باز صخره حالت همیشگی بدون آبش را میگرفت.
دختر داستان علت اینکه آنجا مانده است را برایم گفت.
شاید از وضوح و حرفهای خوابم تعجب کنید ولی این مسئله برای من یک مسئله کاملا عادی است.
دختر گفت: چند سال پیش روزی در همین نقطه روی کناره صخره ایستاده بودم و آن زمان آبشار پرقدرتی از این صخره جاری بود. مردی را بالای صخره دیدم که میخواست خودش را پایین پرت کند و من هیچ راهی برای نجات آن مرد نداشتم. ارتفاع و دوریاش از صحنه سقوط جوری بود که به احتمال زیاد به آن شخص در آن لحظه نمیرسیدم. پایین سنگهای تیزی بود که به قطع هر کس را میکشتند و صدای آب آنقدر زیاد که صدایم به شخص نرسد.
به طرز غمانگیزی او تنها میتوانست شاهد داستان باشد.
درد بزرگ فقط مرگ آن مرد نبود. این بود که صخره مدام به طرز مرموزی پیش چشم من و او وقتی آنجا بودیم صحنه را بازسازی میکرد. من هم میدیدمش و احساس میکردم دلیلی دارد که صخره میخواهد من هم ببینم.
دختر آنقدر به دیدن آن منظره خو کرده بود که کالبدی تو خالی شده بود و دیگر روحی در جانش نمانده بود. انگار این خاطره و مرورش تمام روحش را از تنش کشیده بود.
یک شب دیگر از عذاب دیدن آن صحنه طاقت نیاوردم وقتی کسی حتی آن دختر هم نبود، به بالای صخره رفتم. صخره دوباره نمایش را آغاز کرد. دورخیز کردم، چشمهایم را بستم و با تمام وجودم پریدم تا مرد را بگیرم. در کمال تعجب به او رسیدم و گرفتمش و سالم به پایین رسیدم ولی وقتی چشم هایم را باز کردم یک گوسفند سفید در آغوش داشتم. از آن گوسفتدهایی که برای قربانی کردن آماده و حاضر شدهاند.
خیلی به خوابم اندیشیدم. احساس میکنم روح دختر به آن صخره منتقل شده بود و نکته مهمتر اینکه چیزی که صخره میخواست به من بفهماند قدرت خاطرات و اتفاقاتی است که رخ دادهاند.
همه ما حسرتها و رنجشهایی داریم که از این احساس ناشی میشوند که فکر میکردیم میتوانستیم در گذشته حتی نه خیلی عقبتر، کاری دیگر به جز آنچه کرده بودیم، انجام میدادیم.
نکته غمانگیز این است آنچه که گذشته مثل سرگذشت آن مرد است که انتخاب کرد، مرد و حتی گرفتنش در گذشته ذهنیمان مثل قاپیدن و نجات جان یک گوسفند قربانی است. نهایتا گوسفند میمیرد و نجات آن عبث بوده. تقدیر به این شکل چرخیده. نجات جان یک موجود که بالاخره قربانی میشود تمثیل این حالت است.
شاید این مثل عجیب عدهای را بدگمان کند که یعنی نرویم سراغ نجات آدمها؟ اصلا موضوع نجات آدمها نیست موضوع توهم این است که اگه در فضا و شرایط متفاوتی بودیم، میتوانستیم گذشته را تغییر بدهیم. آنچه که گذشته مثل توهم است. سرابی بیش نیست.
شاید چیزی که تو از این داستان برداشت کنی خیلی با من فرق کند. عیبی ندارد. همان را بچسب و بیش از حد درگیرش نشو. بعد از آن وقتی کاری را اشتباه انجام میدهم و حس غم و اندوه یا حسرتش سراغم میآید به خودم میگویم:
گوسفند قربانی… مهسا دنبال قاپیدن گوسفند قربانی نباش.
و بعد از یادآوری خواب عجیبم واقعا دگرگون میشوم و متوجه سراب تجسم و حسرت گذشته میشوم.
پیام ۲: به سمت آنچه ذهن میگوید نرو. فکر نکن. حرکت کن.

امروز سردرد واقعا بدی سراغم آمد. وسط کلاس درسم، از سمت راست و پشت چشم راستم شروع شد و رفته رفته حتی بعد کلاس اوج گرفت.
صادقانه که بگویم زمان عین برق و باد بعدش گذشت و نزدیک به رفتن به سر کلاس یوگا رسید. به خاطر تاثیر قرص و خواب، جسمم کرخت شده بود. ذهنم میگفت نرو ولی دوست داشتم بروم.
یک لحظه تامل کردم و صدای ذهنم را خفه کردم. گفتم بگذار ببینم دلم چه میگوید. میگویند صدایش آرام است و اول باید ذهنت را ساکت کنی.
پرسیدم: چه کنم؟
اول صدایی رسید که: “نرو”.
فکر کردم منظورش کلاس است. کمی خوشحال پیام دادم به مادرم که نمیروم ولی چیزی ته دلم میگفت این همه حرف نیست.
کمی که بیشتر خلوت کردم دوباره گفت: نرو. به سمت جایی که ذهنت میگوید نرو.
درباره مشکلاتم پرسیدم که چه کنم. مدتها بود که صرفا به جای فقط رفتن در دل کارها مینشستم فکر میکردم که چه کنم ولی متوجه نبودم مانع اصلیم فقط همین فکر کردن است!
خیلی ساده و آرام گفت: فکر نکن. حرکت کن.
شاید بیست دقیقه بیشتر وقت نداشتم که به کلاس برسم. واقعا ذهنم را خفه کردم که با استدلالهایش از نشدنها مرا منصرف نکند. شرایط آنچنان طبق میلم نبود ولی خودم را تسلیم خدا کردم و فقط گفتم من حرکت را کردم دیگر خودت برکت برسان.
جالب است طوری رسیدم که اصلا دیر نشده بود و کمی هم منتظر ماندیم. کلاس با تمام کاستیهایم به خوبی گذشت و واقعا خوشحال بودم که شرکت کردم.
وقتی برگشتم دل گفت بنویس و من اینها را نوشتم. شاید این حرفهای عجیب و یا ساده، گره مشکل کس دیگری هم باشد.