قرار ملاقات با هنرمند درون از آن حرفها و تئوریهایی از جولیا کامرون بود، که تا همین چند وقت اخیر موفق نشده بودم که درست درکش کنم، تا اینکه به طور ناآگاهانه در یک روز معمولی اجرایش کردم.
کشف صدای درون
بعضیوقتها کارهایی هستند که هیچوقت دلیلشان را درست و حسابی نفهمیدهایم و یا حتی به ما نگفتهاند. میدانیم سودمند هستند، لیکن برای انجام دادنشان دلیل درست و درمانی سراغ نداریم. برای من هم همهچیز از یک کار پرخاصیت دیگر شروع شد.
در اولین جلسه رسمی کلاس نظم شخصی تکلیف جالب و سادهای به ما سپرده شد. گرچه بعد از اینکه در اولین جلسه دیرهنگام هم استاد گرفتار کار شد و هم ما گرفتار خواب بعد از انتظار، بلاخره در لنگ ظهر به یکی از تکالیف کلاس یعنی پیادهرویی روزانه رسیدیم. یک آرزوی دوستداشتنی و قدیمی برای من، که این بار چند شرط خاص را با خود داشت.
یک: موبایل بی موبایل
دو: همراه بی همراه
سه: بهانه بی بهانه! ولو ده دقیقه گشتن در حداقل موارد کافیست!
بدبختی این هم بود که جدولی ارائه شده بود که از همان جلسه اول پیادهرویی در آن وجود داشت و من شدیدا از پیگیری نکردن تکالیف گفته شده متنفر هستم و بودم. پس به ناچار دم غروب هم که شده، روز اول ده دقیقه خلوت کردیم.
روزهایی به همین منوال گذشت. در روزی از آنها که نمیدانم چندم بود، هوس کردم مسیرم را تغییر دهم. یکدفعه وسط بلوار که بودم، میلم کشید به کافهای در انتهای مسیر، به تنهایی سری بزنم. دو مسئله کوچک و به ظاهر ساده کمکم کرد که تسلیم بیخیال باباهای درونم نشوم.
اول اینکه یک موبایل نوکیای کوچک همراه داشتم، تا مثل بچهها از دورتر رفتن و دیروقت بیرون بودن نترسم، و در عین حال وسوسه چک کردن دنیای دیجیتال و حتی عکس گرفتن از مناظر را هم، به علت وفور امکاناتش نداشتم.
دوم این امر بود که آن روز دفترچه و قلم هم همراهم داشتم و فکر کردم در بدترین حالتش میتوانم کلهام را داخل دفترچه بکنم تا از بودن در محیط آن هم تنهایی خجالت نکشم.
در کافه شانسی از بخت خوشم یک جای دنج گوشه چپ و طبقه دوم کافه نصیبم شد. یک میز دو نفره کوچک در کنار ستونی بزرگ که آنقدر چسبیده به ضلع شیشهای طبقه بود که صندلی پشت به ویوی و مقابل من، اگر کمی عقبتر میرفت از شیشه پرت میشد بیرون!
فضا عالی بود و بدون موبایل و با قلم گویی برای اولین بار بود که یک کافه خوب را میدیدم! یکی از جملاتی که در این رابطه نوشتم این بود:
ما در کجای این دنیا هستیم؟ در یک کافه خوب، هم خوراکی هست، هم منظره، هم موزیک و هم فضای آرامشبخش. در کجای این دنیا سیر میکنیم که هیچوقت این چیزها را عمیقا نمیبینیم و درک نمیکنیم؟!
مهسا فیروز
این روز قشنگ و پر از الهام گذشت. بعد از بازگشتم آنچنان انرژي داشتم که حد و حساب نداشت. یک پیشنویس معمولی از ایدههایم برای امروز جمع کردم و شب تا صبح از شدت فوران اندیشههای نو خواب به چشمم نمیآمد.
امروز روزی بود که میخواستم پیشنویس را آماده کنم. اتفاقی بعد از دیدن جملات جولیا کامرون روی تابلوی اتاقم، هوس سر زدن به کتاب حق نوشتن او به سرم زد و یک صفحه معمولی و خوانده نشده را از فصل چاه خواندم.
قرار با هنرمند درون دست مثل یک فال در دامنم افتاد!
پیش از این کتاب ناتمام دیگری با نام راه هنرمند از این نویسنده را داشتم. از قضا این بخش را خوانده بودم ولی چیزی از آن سردرنیاوردم.
بلاخره همه چیز برایم روشن شد.
قرار با هنرمند درون مثل همان پیادهرویهای روزانه و آن کافه رفتن تنهایی بود. من ناخوداگاه همه شرایطش را اجرا کردم.
۱. به کودک درونم احترام گذاشتم و برخلاف نههای درونیام تنهایی یک تابوی نسبتا سخت برای خودم را شکستم.
۲. بدون موبایل دیجیتالی با یک قلم و کاغذ ساده و بدون همراه رفتم.
فایده این قرار گذاشتن با خودت چیست؟
مدتها بود که برایم سوال بود که چرا بعد از یکسال نوشتن صفحات صبحگاهی، آنچنان که باید و شاید و میگفتند، خلاقیتی در کارم نمیدیدم. آن طور که امروز در راه هنرمند دستگیرم شد، مشکل دقیقا این بود که من به حرکت متضاد نوشتن صبحگاهی توجهی نکرده بودم.
صبحگاهی راهی برای تخلیه درون است نه دریافت الهامات و ایدههای بکر و خلاقانه!
این خلوت و قرار با همان وعده پیادهرویی میتواند شکل بگیرد. پاشنه آشیل آن تعهد است. اگر ده دقیقه پیادهروی روزانه یا مثلا یک جمعه تنها رفتن به مکان محبوب و بر حسب هوستان است باید در حد مرگ و زندگی برایتان مهم شود. راه درستش این است.
بعد از اینکه یک خلوت درست و حسابی داشتید و بسیار لذت بردید، احتمالا همچون من از سیل افکار تازه هیجان زده خواهید شد. شاید قبل از این کشف، ناخودآگاه درست دریافته بودم که:
زندگی سرشار از انرژی است ولی این ما هستیم که نمیخواهیم دریافتش کنیم!
مهسا فیروز
دیدگاه ها
خیلی خوشحالم که تونستی با چیزهایی روبرو بشی که برات ناشناخته بودن.
خیلی لذت بردم عزیزم.
جولیا کامرون مثل یک روانشناس سعی کرده که هرآنچه بهش نیاز داریم بهمون بگه.
مثلا نوشتن صفحات صبحگاهی بزرگترین هدیه او به منه.
۳ صفحهای که با نوشتنش مغزم از اطلاعات زیاد و گفتوگوهای الکی خالی میشه.
اینجوری با ذهنی آزاد میتونم بخونم و بنویسم.
موفق باشی عزیزدلم.
پست
جولیا حقیقتا در عالم نویسندگی مرجع تقلید بسیار خوبی است و قلمش همیشه بر دل حک میشود. او جزو بهترین هایی است که در زمینه در هم شکستن منتقد درون تا حد زیادی موفق شده است. صبحگاهی معجزه آرامش است. بهترین عادت برای دور نشدن از نوشتن. امیدوارم عادات مثبت و جدیدی که مد نظر داری همچون صبحگاهی خیلی زود در زندگیت به ثمر بنشینند. موفق باشی دوست عزیزم
غرق شدم و یادگرفتم.
برای این مطلب ازت تشکر میکنم مهسا
من زیاد تنهایی رو تجربه کردم. وخیلی هم دوستش دارم.چه سفر تنهایی چه پیاده روی تنهایی.سالهاست که طرفدارشم.خیلی چیش تر از اینکه با شاهین آشنا بشم.حقیقتا لذت بخش و انرژی دهنده و ایده آفرینه.
از سبک نوشتن مطلبت هم کیف کردم.کاملا حرفه ای.
امیدوارم خوب باشی و خوش
پست
متشکرم علی جان. از نوع توصیف و تعریفت کاملا مشخص است که نویسنده خوبی هستی و دیدن زیبایی و ویژگیهای مثبت، تنها زمانی ممکن است که در خود شخص هم نمودی داشته باشد. از تعریفت غرق شگفتی شدم. بسیار فوق العاده است که خلوت با هنرمندت را حفظ کردهای و معجزه به تدریج با تداوم و عشقت به نوشتن قطعا رخ میدهد. از آشنایی با تو بسیار خوشوقت و خرسند شدم. بهترین ها را در کنار شادی، سلامتی و موففیت برایت آرزو مندم.
دوست دارم با این ذهنیت که قراره با هنرمند درون خودم یه جای دنج و رمانتیک قرار بذارم رو تجربه کنم و زندگیم رو حتی برای همون روز از انرزی پر پرش کنم ممنون از مطلب خوشگلت
پست
توصیف جالبی بود هیچ وقت به رمانتیک بودن یک قرار با خود فکر نکرده بودم. حتی میتواند پس زمینه یک داستان جالب باشد. از به اشتراک گذاری این ایده جدیدت بسیار سپاسگزارم دوست خوش ذوق من.